«صبح من»: بعد از چند روز، جواد آمد. آمد ولی چه آمدنی. یک دستش از گردن با آتل بسته بود. فقط آرام گریه کردم.
علی و محمد پاهای جواد را گرفتند. فاطمه هم با زور چهار دست و پا خودش را رساند. جواد نشست و هر سه را در آغوشش گذاشت. آنها را بوسید.
جواد با پدرش بلند بلند گریه کردند. آن شب از خاطرهها و لحظههای آخر مادر جواد، خیلی حرف زدند.
شب که میخواستیم بخوابیم جواد را به حرف گرفتم.
ـ «دستت چی شده عزیزم؟»
ـ «هیچی تیر خورده تو کتفم. در آوردن. دردی نداشت اونقدر. خونریزی هم کم بود.»
ـ «یا حضرت عباس. بازم میخوای بری؟»
ـ «نه یه مدت اینجا میمونم. خیلی دست تنها بودی. یه مدت میمونم جبران بشه. از فاطمه چه خبر نبردیش دیگه دکتر؟»
ـ «هر چقدر بمونی جبران نمیشه. نه اینکه جبهه رفتی نبودی. کلا نبودی. من شاکیم خیلی … فاطمه رو نبردم. دارو خداروشکر اثر کرده. آخه چهار دست و پا شد بچهم.»
ـ «خیلی پُری ولی به حق هم حرف بزن … چه ربطی داره. فردا ببریمش دکتر. شاید گفتن دوباره باید تکرار بشه.»
ـ «دوباره؟ پول نداریم دیگه.»
ـ «خدا خودش کمک میکنه.»
ـ «به حق چی؟ اصلا حق چیه؟ حق کجاست؟»
ـ «ندا خیلی عوض شدی.»
اولین باری بود که اینقدر تند با جواد حرف میزدم.
صبح که بیدار شدیم از جواد عذرخواهی کردم.
ـ «جواد خیلی شرمندهم. اصلا حالم دست خودم نبود. برای مامان، بابات هم کم گذشتم. الانم که مامان پر کشید.»
ـ «چرا به نظرت کم گذشتی؟»
ـ «اصلا من دیگه خودمو نمیشناسم. خیلی تغییر کردم. دیگه ندای قبلی نیستم. هیچی از بچهها نفهمیدم. دیشب هم که دیدی، زود از کوره در میرم. خیلی بیحوصلهم و کلافه.»
ـ «درست میشه نگران نباش.»
دیگر جواد فرصت جبهه رفتن پیدا نکرد. جنگ تمام شد.
بعد از جنگ؛ در سپاه استخدام شد. همین که میدانستم دیگر جواد نمیخواهد از ما دور شود، یک آرامش نسبی برایم حاصل شد.
علی بزرگ شده بود و بیشتر به پدرش وابسته بود. محمد همچنان مستقل و بدون وابستگی. فاطمه هم هنوز راه نمیرفت.
بالاخره زور جواد به من رسید و فاطمه را به دکتر بردیم. دکتر گفت مشکلی نیست با تمرین و ورزش و دارو راه میافتد. اما گفت اگر بار دیگر آمپول بزنیم خیلی بهتر است.
جواد دیگر روز و شب نداشت تا پول دارو را جور کند. خداروشکر توانست از سر کارش وام بگیرد. دارو را دوباره به فاطمه تزریق کردیم.
بعد یک سال از تزریق دارو، فاطمه بالاخره راه افتاد. از خوشحالی داشتم پرواز میکردم. به جواد گفتم باید جشن بگیریم. واقعا هم جشن گرفتیم و کلی خوشحال بودیم.
فاطمه پنج ساله از ذوق راه رفتن؛ یک آن نمینشست. دوست داشت همه جا را قدم بزند.
برای تشکر به پابوس آقا امام رضا رفتیم. جواد از خوشحالی کلی شیرینی تهیه کرد و به مردم داد.
یک هفتهای مشهد خانه پدری جواد بودیم و بعد از یک هفته برگشتیم.
بعد از برگشت جواد احساس درد عجیبی در گردنش کرد. روز به روز درد بیشتر میشد. هر چقدر اصرار کردم به دکتر نرفت. یک روز آنقدر دردش زیاد بود که نتوانست به سرکار برود.
با اصرار من و مادرم به دکتر رفتیم. بعد از عکس معلوم شد ترکشی در گردن جواد جا مانده است. مکان ترکش به ستون فقرات آسیب زده بود. دکتر گفت باید هر چه سریعتر عمل شود. اما ممکن است؛ آسیب نخاعی ببیند و تا آخر عمر روی ویلچر باشد.
همانجا من غش کردم. بعد از یک ساعت که حالم سر جایش آمد. دیدم جواد میخندد.
ـ «چرا میخندی؟»
ـ «آخه من هنوز عمل نکردم یه ساعته درگیر بیهوش شدن شماییم، برم عمل فکر کنم چند ماهی اسیرمون کنی.»
زدم زیر گریه.
ـ «جواد بیا بریم یه دکتر دیگه.»
ـ «اگر رفتیم و همینو گفت چی؟»
ـ «حالا تا اون موقع.»
خیلی برایم سخت بود که هم عمل بکند و هم بعد، ویلچری باشد.
برای پافشاری من یک دکتر دیگر رفتیم. متأسفانه نتیجه همان شد. هر چقدر خواستم از تقدیر فرار کنم نشد که نشد.
با اولین وقت موجود جواد برای عمل آماده شد.
جواد را به اتاق عمل میبردند که برگهای به من داد.
ـ «ندا جان تا عمل من تموم میشه شما این برگه رو بخون.»
ـ «میشه بعدش بخونم؟»
ـ «هر موقع دوست داری بخون، ولی بخون.»
جواد به اتاق عمل رفت. من و مادرم و پدر جواد دست به دعا بودیم. تسبیح یک آن از دستم رها نمیشد. همان تسبیحی که شفای فاطمه را گرفتم. یاد خواب علی افتادم. دیدم دو ماه دیگر به نیمه شعبان مانده و فاطمه راه افتاده بود. فهمیدم خواب علی درست بود. نیمه شعبان همان سال نه ولی قبل از نیمه شعبان فاطمه راه افتاد.
ناخودآگاه اشکم آمد و تسبیح را بوسیدم. چقدر راحت از خدا حاجت میخواستم و حاجت روا میشدم اما فراموشم میشد. برای سلامتی جواد آش نذر کردم که ندادم. فهمیدم چقدر بد قول شدهام.
چند ساعت گذشت و جواد را بیرون آوردند. رفتم پیش دکترش تا از روند عمل بپرسم.
دکتر خیلی کلافه بود.
«خانم اوضاع از اون چیزی که فکر میکردم …»