«صبح من»: صدای شکستن دارو، تمام نجابتم را ربود.
با تندی زیاد به آن مرد گفتم: «راحت شدی؟ همه زندگی منو شکستی، راحت شدی؟ خدا ازت نگذره که نذاشتی ما بریم دارو رو بچه بزنه…»
«ندا جان بسه. آرومتر!»
ـ «… خدایا خودت جوابشو بده. الان من چه غلطی بکنم. از کجا پول جور کنم برای دارو. خدایا بدبخت شدم.»
زدم زیر گریه. بلند بلند گریه میکردم. انگار تمام دنیا برای من سیاه شده بود.
ـ «ندا جان یه کم خودتو کنترل کن. بشین همینجا من برم یه لیوان آب برات بیارم. دیگه هم هیچی نگو.»
جواد، لیوان آب را آورد. خوردم و بلند شدم تا از بیمارستان خارج شوم.
ـ «کجا خانم بذار با هم میریم.»
ـ «دارم میرم یه خاکی بر سرم بریزم دارو جور کنم.»
خانه که رفتم، محمد خواب بود. مادرم داشت خیاطی میکرد. افتادم بر روی دستان مادرم، به التماس.
«مامان همه دارو ندارمو گذاشتم وسط برای این بچه دارو بگیرم. یه مرده تنه زد به جواد دارو افتاد و شکست. تو رو خدا النگوهای دستت رو بده دارو بگیرم. اگه فاطمه بزنه راه میفته…»
مادرم النگوهایش را درآورد. سرم را بوسید.
«برو خدا پشت پناهت.»
کل روز، ما در در تلاش بودیم تا بالاخره فاطمه آمپول را زد. هر روز پاهایش را نرمش خاصی میدادم. منتظر بودم حرکتی از او ببینم تا دنیا برایم عسل شود.
جواد دو ماه بعد از آمپول فاطمه، به جبهه اعزام شد.
آنقدر به پاهای فاطمه متمرکز شده بودم که نه علی و نه محمد، حواسم پیش هیچ کس نبود. فاطمه هیچ تغییری نکرد. مادرم برای آرامشم همیشه در سجاده دعا میکرد.
یک روز علی وقتی از خواب بیدار شد خیلی خوشحال بود.
ـ «مامان بزرگ جونم دیگه راحت شدیم. فاطمه تا نیمه شعبان راه میفته.»
ـ «تو از کجا میدونی نوه گلم؟»
ـ «خودم خواب دیدم.»
تسبیح در دستم را انداختم دور مچم و با دستانم بازوان علی را گرفتم و از او خواستم خوابش را تعریف کند.
ـ «مامان یه مرد نورانی همین تسبیح شما رو برگشت نگاه کرد. گفت صلوات این تسبیح تا نیمه شعبان، فاطمه رو راه میندازه.»
خیلی برایم عجیب بود، من به کسی نگفته بودم که با این تسبیح برای سلامتی امام زمان، صلوات میفرستم. اشک از چشمانم جاری شد.
چند ماهی تا شعبان مانده بود. همه روزم به صلوات میگذشت. تسبیح را از دستم نمیانداختم.
جواد بعد از سه ماه آمد. آمده بود تا حلالیت بطلبد و برود. عملیات بزرگی در راه بود و معلوم نبود، زنده برگردد.
روز رفتنش برایم سخت بود. خیلی دعا بدرقهاش کردم. وقتی رفت من به بهانه خرید، بچهها را به مادرم سپردم.
در مسیر تنها به این فکر میکردم که چقدر تغییر کردهام. منی که هر روز ظهر دم در خانه مینشستم تا جواد برگردد حالا اصلا بود و نبودش انگار برایم فرقی نداشت. از او فاصله گرفته بودم. به خودم آمدم. چگونه توانستهام راهی جبههاش کنم. او که ترکش خورد و عمل کرد و برگشت. باز رفت؟
اصلا دیدم من آن ندای سابق نیستم. خیلی وقت بود کاری به علی نداشتم. محمد را که اصلا نفهمیدم چطور قد کشید و بزرگ شد.
در همین افکار بودم و به خودم حق میدادم بابت تغییر رفتار. اینکه دیگر جواد برایم جواد قبل نبود. اهمیت زندگی مشترک برایم به حداقل رسیده بود.
پدرم فوت کرده بود و من جای خالیاش را حس نمیکردم. مادر بیچارهام بیشتر از قبل در مشکلات من درگیر شده بود و اصلا حواسم به تنهاییاش نبود. حس میکردم فردی خودخواهم و همه را برای خواستههای خودم به خدمت گرفتهام. خودم را گم کرده بودم.
تمام روزم شده بود تسبیح و صلوات. یک کلمه حرف اضافه انگار حرام بود. این زندگی، زندگی نبود بلکه از مردن بدتر بود.
تصمیم گرفتم انرژی بیشتری برای خانواده بگذارم. به مادرم پیشنهاد دادم خانهاش را بفروشد. ما هم پول پیش را بگذاریم و یک خانه بزرگتر بگیریم، تا همه راحت باشیم. مادرم قبول کرد، اما خیلی مطمئن نبود.
ـ «مامان جان جواد که همش منطقه است. من و شما هم با هم زندگی میکنیم دیگه. سه اتاقه بگیریم که شما یه اتاق برای خودت داشته باشی. اینجوری هی فکرت نیست که خونت افتاده، شما اینجایی.»
هر چه داشتیم و نداشتیم گذاشتیم وسط و توانستیم خانهای دربستی با یک حیاط و چهار اتاق دورش بخریم. بچهها خیلی خوشحال بودند. دیگر خانه از سکوت، در آمد. عکسها را برای جواد فرستادم، او هم خیلی خوشش آمد.
خیلی حس خوبی در خانه جدید داشتم. با مادرم زندگی میکردم، اما سربارش نبودم. جای هر کس جدا بود.
محمد به مادرم چسبیده بود و در اتاق مادرم میخوابید.
یک روز علی با ذوق زیاد گفت: «مامان دقت کردی آبجیم هی خودشو بلند میکنه میخواد چهار دست و پا راه بره؟»
دیدم علی راست میگوید. تلاش برای حرکت پاها و تکیه روی آن بیشتر شده بود.
مادرم همش سوپ پای مرغ برای فاطمه درست میکرد تا پاهایش محکم شوند. من که فکر فاطمه شده بود همه زندگیام و تسبیح از دستم نمیافتاد نه متوجه حرکت جدید بچه شدم، نه برایش کاری میکردم.
علی حالا اول راهنمایی میرفت و محمد، کلاس اول. فاطمه نزدیک سه سالش بود اما تازه چهار دست و پا قدم برمیداشت.
زنگ خانه را زدند. بچهها مدرسه بودند. مادرم به خرید رفته بود. فاطمه هم خواب بود. در را باز کردم دیدم پدر جواد با لباس مشکی، ساک به دست دم در ایستاده است.
ـ «مهمون نمیخواید؟»
ـ «بفرمایید. سلام. ببخشید جا خوردم. پیرهن مشکی چرا؟»
پدر جواد با بغض گفت: «حاج خانم دیگه ما رو ول کرد و به مراد دلش رسید.»
اشک من هم سرازیر شد و گفتم: «ای وای من. تو رو خدا منو حلال کنید. جواد که همش منطقهس. یه بار اومد زیاد موند، به خاطر فاطمه بود دیگه نمیدونم میدونید یا نه. آخه…»
ـ «دخترم، جواد با ما در تماسه همه چیز رو میدونم. دیگه گذشت. یه بار جواد دو روزه به ما سر زد. الانم خبر بهش رسیده، گفته میاد. من هم اومدم اینجا تا اسباب زحمت نشم تا مشهد بخواد بیاد. بیاد همینجا ببینمش. البته اگه اشکالی نداره.»
ـ «این چه حرفیه خونه خودتونه. شرمندهم بخدا.»
چقدر خجالت کشیدم. همان آخرین بار که مشهد رفتم با جواد، قبل از بارداری فاطمه بود. خیلی وقت بود به آنها سرنزده بودم. ماهها بود حتی در تماس هم نبودم. من اینقدر بیمهر نبودم. من ندا نیستم.
بعد از چند روز جواد آمد. آمد ولی چه آمدنی. یک دستش از …