«صبح من»: همین که برگشتم دیدم آن مرد تا همینجا ما را دنبال میکند. سمت خانه نرفتم.
علی که تعجب کرده بود گفت: «مامان مگه نگفتی بریم خونه. پس کجا میری؟»
ـ «میخوام برات بستنی بگیرم عزیزم»
ـ «آخ جون بستنی»
وقتی داخل مغازه شدیم، علی را مشغول انتخاب بستنی کردم.
به مش رحیم آقا آرام گفتم: «سلام ببخشید حاج آقا یه آقایی داره منو تعقیب میکنه نرفتم خونه. راستش ترسیدم…»
ـ «کو بابا الان خودم حالیش میکنم.»
![](https://sobheman.com/wp-content/uploads/2023/05/1-163.jpg)
چوبش را برداشت و دنبال نشونیهایی که گفتم بود. بعد از چند دقیقه برگشت.
ـ «دخترم چوبِ دست منو دید فرار کرد. منم جون نداشتم برم دنبالش. خیالت راحت، نامرد در رفت. مواظب خودت باش.»
ـ «یک دنیا ممنون.»
بستنی را خریدم و از مغازه خارج شدم. خوب دور و بر را دید زدم، خبری نبود. برگشتم خانه. به کسی چیزی نگفتم تا نگران نشوند.
هفته اول خرداد، جواد سه روزه به شیراز رفت و برگشت. خیلی مشتاق بودم دلیل اصرار زری خانم را بدانم.
ـ «حالا اینا رو ول کن، خونه چه جوریه حقوق چیه. اصرارش فهمیدی برای چیه؟»
ـ «راست و دروغش رو نمیدونم اما از اعتماد میگفت. میگفت شماها حلال خورید من نمیتونم به کسی اعتماد کنم.»
ـ «نمیدونم واقعا اینقدر چاره نداره که التماس مارو میکنه؟»
ـ «بنده خدا میگفت بخاطر اموالم خیلیا به من ضربه زدن. یا پولمو خوردن رفتن یا برای پول به من پیشنهاد ازدواج دادن.»
ـ «خب وقتی میاره آدما رو تو خونش و با اون وضع جلوشون راه میره میخواد پیشنهاد هم ندن؟»
با خنده گفت: «حالا تو چرا کلافه میشی؟»
من هم حرف دلم را زدم: «من از روز اول از این خانم شاکی بودم. اونجوری آدم جلوی مرد راه میره؟ عین خیالش نیست نمیگه حالا بخاطر زنش احترام بذارم. یه روز رفتم میبینم با بولوز شلوار لم داده داره میوه میخوره. یه روز دیگه صداشو شنیدم که چقدر راحت باهات حرف میزنه. آدم که خودش حریمش رو زیر پاش…»
ـ «اووووه. چه دل پُری. الهی بمیرم. اینا رو بیخیال. بهش گفتم حقیقتا خونه این جوریه اذیت میکنه. بهانهمو قبول نکرد گفت خونه جدا. هر چی گفتم گفت خب اونجوری که میخواید. نمیدونم چی کار کنیم.»
«با بابام مشورت کن. زنگ بزن بابات ببین اون چی میگه. مشورت بگیر.»
«راستی قرار شد تیر ماه مرخصی بگیرم یه چند روز بریم مشهد. هم زیارت هم خونه مامانم باشیم. بنده خدا مامانم که زمین گیره گفتم محمد نوهشو ببینه.»
![](https://sobheman.com/wp-content/uploads/2023/05/2-104.jpg)
حرف عوض شد و رفت سمت مشهد. اصلا متوجه نشدیم که قرار بود تصمیم برای رفتن به شیراز بگیریم نه مشهد.
چند روز بعد نامه مجددی از طرف زری خانم آمد. جواد هم برای او نوشت که قرار است تصمیم بگیرد. بعد از مشهد جواب را میدهد.
نزدیکای رفتنمان به مشهد بود. دیدم اصلا بابت عکس و آزمایش جواد چیزی نمیگوید. هر چه منتظر شدم خبری نبود. خودم جریان را پرسیدم.
ـ «راستش مشکوک شدن، اما صد در صد نیست. گفتن اگر حالت بد شد و اینا حتما برو بیمارستان.»
ـ «مشکوک به چی؟»
ـ «ولش کن میخوایم بریم پیش طبیب عالم. بعد از مشهد دوباره پیگیری میکنم.»
ـ «آخه نگرانم. نبین چیزی نمیگم. دارم خود خوری میکنم.»
ـ «نگران نباش، بسپار بخدا. بذار مشهد بریم بعد میفهمیم چیه دیگه. اصلا امام رضا خودش همه چی رو ردیف میکنه إن شاءالله. تو نمیخواد غصه چیزی که معلوم نیست باشه رو بخوری.»
ـ «إنشاءالله»
راهی مشهد شدیم. فهمیدم جواد با پدرش پیشنهاد کار زری خانم را مطرح کرد اما نمیدانستم جواب پدرش چیست. سفر خیلی خوبی بود. بعد از یک هفته برگشتیم.
یک روز ما را به خانه پدرم برد. با پدرم هم مشورت کرد. در این مواقع اصلا اصرار به بازجویی جواد نداشتم، میگذاشتم خودش نتیجه آخر را بدهد.
چند روزی گذشت. جواد که از سر کار آمد پیشنهاد داد شام بیرون برویم. به پارک رفتیم. علی مشغول بازی شد. جواد هم با من صحبت کرد. فهمیدم تصمیم دارد به شیراز برود. چیزی نگفتم. اینکه خانه جدا بود خیلی خوب بود. تنها درخواستم این بود که آخر تابستان برویم. جواد هم قبول کرد.
بالاخره دوباره ساکن شیراز شدیم. خانه خیلی قشنگ و تمیز و بزرگ بود. ذوق زده شدم. علی کلی از داشتن حیاط خوشحال بود. نمیدانستم روزگار چه چیز برای من مهیا کرده است.
![](https://sobheman.com/wp-content/uploads/2023/05/3-81.jpg)
خوبی دیگر خانه این بود که تلفن داشت. شماره تلفنش را به مادرم در نامه داده بودم و خواستم هر وقت تلفن دار شدند با من در تماس باشند. دیگر از نامه دادن راحت شدیم.
مدتی از استقرارمان گذشت. به ظاهر همه چیز خوب بود. جواد صبح زود میرفت و ساعت هشت شب خانه بود. یک زندگی معمولی و بیدردسر. روزهای خوشی رقم خورد.
محمد نزدیک یک سالش بود و داشت به راه افتادن میافتاد. بچهها کلی با هم بازی میکردند. علی پنجشنبهها را دوست داشت زیرا جواد زود به خانه میآمد. کلی با هم سر و کله میزدند. محمد هم این وسط فقط میخندید و از جواد بالا میرفت.
یک بار که به شاهچراغ رفتیم آن مردی که در پارک دیدم، دوباره پشت سرمان ظاهر شد. قضیه را به جواد گفتم. باورش نشد.
«حتما شبیه این بوده. بابا ما اومدیم یه شهر دیگه. مزاحم که حال نداره اینقدر مزاحم بشه.»
این را گفت و ریسه رفت از خنده. من هم گفتم شاید اشتباه میکنم.
یک پنجشنبه جواد داشت با بچهها بازی میکرد که تلفن زنگ زد. زری خانم از جواد خواسته بود تا بستهای را برایش جابجا کند. جواد پذیرفت. از خانه بیرون رفت و تا صبح فردا به خانه برگشت.
![](https://sobheman.com/wp-content/uploads/2023/05/4-65.jpg)
وقتی درِ خانه را باز کرد من در هال نشسته بودم به انتظار. دیدم آستین پیراهن جواد پاره شده و دست و صورتش خونی است. از هولم نمیدانستم چه کنم.
«بسته رو رسوندم بعد از خیابون رد شدم که…»