«صبح من»: فشنگ روی زمین توجهم را جلب کرد. خم شدم تا ببینم واقعی است یا نه که با صدای جیغ شدید علی، دستم را به عقب کشیدم و با عجله به داخل خانه رفتم. دیدم همه دور علی جمع شدند.
ـ «چی شده ترسیدم. علی چشه؟»
علی فریاد زد: «مامان مُردم دستم… داااارم میمیرم.»
پدرم با خونسردی کامل گفت: «چیزی نشده با چاقو دستشو بریده»
من هول شدم. رفتم دیدم دست علی غرق خون است. هر کاری کردیم بند نیامد و در آخر مجبور شدیم به بیمارستان برویم.
انگشت علی چهار بخیه خورد. دیگر نتوانستم با جواد حرفی از فشنگ بزنم.
فردای آن روز دوباره به سراغ فشنگ رفتم. اما این بار نه خبری از جعبه بود نه فشنگ.
به داخل خانه برگشتم. دیگر اگر با جواد درمیان میگذاشتم ممکن بود متهم به توهم شوم. سکوت کردم.
تا چند روز ذهنم مشغول فشنگ بود. مطمئن نبودم واقعی بود یا نه برای همین دیگر فراموشش کردم.
یک روز جواد خیلی درهم بود.
مرا صدا زد و گفت: «بیا بیرون کارت دارم.»
بیرون رفتیم. جواد هی دست دست کرد. نمیتوانست حرف بزند.
ـ «خب بگو… اومدیم ساکت وایستیم؟»
ـ «نه نه الان میگم… راستش چه جوری بگم. عزیزم باید جمع کنیم بریم تهران. من دیگه اینجا نمیتونم بمونم. باید تسویه کنم برگردیم.»
ـ «چی شده چرا نتونیم بمونیم؟ زری خانم چیزی گفته چون پات شکسته؟»
ـ «نه چیزی نگفته. اونم نمیدونه من میخوام تسویه کنم. راستش یه مشکلی هست دیگه نمیشه اینجا موند.»
ـ «خب چی شده؟ آدمو نگران میکنی!»
ـ «نگران نشو. ااام … ممم … این کار سنگینیه از پسش برنمیام.»
ـ «یه چیزی شده. و گرنه از اول میدونستی کار سنگینه یا سبک. بگو. منتظرم…»
ـ «چی بگم. باید برم تهران بابت افتادنم یه سری آزمایش و عکس بدم.»
ـ «ای بابا. نگران نکن دیگه.»
ـ «باور کن خودمم نمیدونم مشکل هست یا نیست. إنشاءالله نباشه. یعنی دعا کن نباشه. هر وقت فهمیدم حتما بهت میگم.»
بغضم گرفت، اما نخواستم جواد بفهمد. دیگر اذیتش نکردم و تنها حرفش را پذیرفتم. رفتن تهران را با والدین در میان گذاشتم.
خلاصه بعد از یک ماه به تهران جابجا شدیم. توانستیم خانهای نزدیک به مادرم اجاره کنیم.
نزدیک عید بود. جواد گچ پایش را باز کرد اما هنوز نمیتوانست راحت راه برود. افتاد دنبال کارهای عکس و آزمایش. قول داده بود خبری شد به من بگوید. من گذاشتم خودش هر وقت خواست حرف بزند. خودم خیلی نگران بودم اما اصلا به روی خودم نمیآوردم.
یک روز پدرم به در خانه ما آمد. بعد از احوال پرسی تعریف کرد که زری خانم زنگ زده است و گفته به جواد و خانوادهاش بگویید برگردد.
برایم عجیب بود که به کجا زنگ زده است. فهمیدم به بقالی نزدیک خانه. نمیدانم چرا زنگ زدن به تلفن بقال برای هیچ کداممان عجیب نبود.
جواد در نامه وضعیتمان را شرح داد و از نیامدن عذرخواهی کرد.
چیزی طول نکشید که نامه آمد. زری خانم این بار در نامه التماس به بازگشت ما کرد.
این همه اصرار عجیب بود. جواد بارداری مرا بهانه کرد برای نرفتن اما در نامه بعدی زری خانم خواسته بود بعد از به دنیا آمدن بچه برگردیم.
من دیگر مشغول دوختن بقچه و رو بالشتی و تشک شده بودم تا برای زایمان آماده باشم. اصلا به رفتن و نرفتن فکر نکردم. برای من این موضوع اصلا جدی نبود.
مدتی گذشت. داشتیم از جیب میخوردیم که یک روز جواد از کار جدیدش گفت. گچ کاری نبود. کارگری در بازار را انتخاب کرد. درآمدش زیاد نبود ولی خیلی بهتر از بیکاری است.
سال تحویل ما را به مرقد شاه عبدالعظیم برد. همان جا برای علی یک دست لباس نو خرید.
خم شد و به علی گفت: «قربونت برم پیش آقا دعا کنم هممون عاقبت بخیر بشیم.»
در حرم مثل ابر بهار گریه کرد. خیلی نگرانش بودم. نمیخواستم با سوالها و یا حرفهایم آزارش دهم.
همانجا نذر کردم اگر جواد مشکلی نداشت، آش بپزم و به نیت آقا بدهم.
نزدیک زایمانم بود. مادرم پیشم ماند تا اگر دردم گرفت تنها نباشم.
آخرای فروردین یک روز صبح از خواب بیدار شدم. همین که خواستم از جایم بلند شوم درد عجیبی در دلم حس کردم. یقین کردم موقع تولد بچه است. مادرم برای خرید نان به بیرون رفته بود. جواد هم از صبح زود به سرکار رفت. علی هنوز خواب بود. خواستم درد را تحمل کنم ولی هر چه صبر کردم مادرم نیامد. از درد به پتو چنگ میزدم. خیس عرق شده بودم. دیدم فایدهای ندارد خبر از مادرم نیست. علی را بیدار کردم و گفتم به سراغ همسایه برود. خداروشکر آنها خانه بودند. با همسایه روبرویی به بیمارستان رفتم و پسر دومم آقا محمد، به دنیا آمد.
علی به خانه همسایه رفته بود تا تنها نباشد. مادرم هم فهمید و به بیمارستان آمد.
عصری جواد با علی به عیادتم آمدند. علی کلی ذوق داشت که حالا برادر بزرگتر است.
بعد از یک ماه از تولد محمد، نامهای از طرف زری خانم آمد.
جواد با تعجب گفت: «ندا جون نمیدونم قضیه چیه زری خانم حقوقمو گفته سه برابر میکنه. خونه جدا هم بهمون میده فقط بریم که کارش لنگه. برام عجیبه چرا باید برای یه گچکار این همه اصرار باشه؟!»
به جواد پیشنهاد دادم تنهایی یک سری برود شیراز ببیند اوضاع چگونه است. جواد هم پذیرفت و به زری خانم نامه داد در اولین فرصت به او سر میزند.
یک روز علی را به پارک برده بودم که دیدم در فاصله نسبتا دور، مردی از پشت یک درخت علی و من را زیر نظر دارد. من هم تمام حواسم به این مرد جمع شد. محمد دل درد عجیبی پیدا کرد. یک لحظه آرام نگرفت. ترسیدم از علی غافل شوم و اتفاقی بیفتد. تصمیم گرفتم به خانه برگردم.
«عزیزم داداشی خیلی گریه میکنه. بیا بریم خونه یه روز دیگه دوباره میارمت پارک.»
دیگر به آن مرد غریبه توجه نکردم. نزدیک خانه که رسیدم، انگار کسی به من گفت برگرد و پشت سرت را نگاه کن. همین که برگشتم…