«صبح من»: ـ «ندا یعنی چی؟ این چه وضعشه … یه کم عاقل باش. هر وضعیتی رو قبول میکنی. من به جواد میگم دیدم سرویسش از خونه جداست هوا هم سرده زمستونه دو روز دیگه هم برف میاد این دختر حامله چه جوری بره دستشویی. دیشب چیزی نگفتم چون …»
هر چقدر اشاره کردم و گوشه لبم را گاز گرفتم که مادرم آرامتر صحبت کنند، جواد خواب بود، اما فایده نداشت.
دست مادرم را گرفتم و با التماس گفتم: «مامان خواهش میکنم بسه. باشه راجع بهش حرف میزنیم.»
ـ «راجع به چی حرف میزنیم؟ شما ساکت باش من خودم میدونم.»
جواد با عصا به اتاق ما آمد و گفت: «سلام به همگی. ببخشید من دیروز چون سرم هم خورده بود زمین، نگذاشتن مرخص بشم که یک موقعمشکلی نباشه، چون بیهوش شده بودم. اینه که خیلی خسته بودم. نه دیشب تونستم استقبال کنم نه امروز به موقع بیدار شدم.»
با نگرانی گفتم: «بیهوش برای چی جواد؟»
ـ «ولش کن فدات شم. تموم شد رفت دیگه. بابا کجان؟»
با لحن تندی مادرم بدون نگاه کردن به جواد گفت: «حاج آقا دیدن اینجا برهوته هیچی تو خونه نیست صبح گفتن میرن حرم و یه کم خرید کنن.»
جواد خیلی خجالت کشید. مادرم اصلا از این اخلاقها نداشت. نمیدانم چرا این همه کج خلقی میکرد.
بلند شدم تا به دستشویی بروم.
ـ «کجا دختر. بشین سر جات»
ـ «مامان جان دستشویی میرم»
ـ «برای چی میخوای بری؟»
ـ «وا مامان خب حتما نیازه که میخوام برم»
ـ «بیخود نیازه. اگرم خواستی بری باید با یکی بری تنها نمیشه. بشین بعدا با هم میریم»
ـ «من خودم میرم مواظبم. تازه کنار دیوار راه …»
ـ «گفتم الان نرو»
اصلا رفتارهای مادرم طبیعی نبود. فهمیدم از مسئلهای به شدت عصبانی است. نمیتوانستم باور کنم بخاطر دستشویی بیرون و سرما اینقدر دلگیر است. سکوت کردم و چیزی نگفتم.
جواد بالای سر علی نشسته بود و موهای علی را با دست شانه میکرد. سکوت بدی حکم فرما شد. مادرم با کلافگی بلند شد و خانه را مرتب کرد. اول که به خانه آمدیم دقت نکردم خانه همان طور که چند ماه پیش رهایش کردم، باقی مانده و معلوم بود کسی در این مدت خانه نبوده است.
با تعجب پرسیدم: «جواد تو خونه نبودی؟ چرا؟»
جواد آرام گفت: «حالا راجع بهش حرف میزنیم»
پدرم به خانه برگشت. دید هر سه وضعیت مناسبی نداریم. نخواست از حالمان بپرسد. وسایل خریداری شده را به گوشه اتاق برد.
ـ «شرمنده حاج آقا. تو رو خدا حلال کنید.»
ـ «این چه حرفیه پسرم»
مادر با تندی به پدر نگاه میکرد.
ـ «بابا جان من همون موقعی که ندای عزیزم اومد سمت شما دیگه برنگشتم خونه. وقتی فهمیدم ندا برای بچه قراره بیشتر بمونه یه بار اومدم وسایل خوراکی رو بردم جای دیگه که استفاده کنم. دیگه هم پام شکست، نتونستم خرید کنم. خلاصه حلال کنید.»
ـ «خونه نبودی کجا رفتی؟»
ـ «مسافرخونه»
مادرم از شدت عصبانیتش کم شد. همه رفتارها و حرفای مادرم و جواد مرا متعجب میکرد. هر دو حال مناسبی نداشتند. دوباره سکوت حکم فرما شد. بلند شدم تا وسایل زری خانم را که شسته بودم ببرم برای خدمتکار.
ـ «کجا؟ شما نمیری بیرون. بارداری این سینی سنگینه برات … اصلا بده من میبرم»
ـ «نه مامان جان میبرم خودم.»
سینی را برد اما وقتی برگشت مادرم دیگر نه عصبانی بود و نه کلافه. لبخند بر لبش قطع نمیشد.
دوباره حسادت زنانهام گل کرد و گفتم: «خوش به حال زری خانم مادرم میبینتش خندونه بعد با ما…»
ـ «هیچی ولش کن دختر. احمد آقا گوشت چرخ کرده هم گرفتی؟»
ـ «بله»
ـ «خب من پاشم ناهار بذارم»
ـ «مامان من برم دستشویی؟»
ـ «آره مادر جان، برو.»
خیلی تعجب کردم. این زری خانم چه مُهره ماری داشت که مادرم اینقدر عوض شد. رفتم دستشویی خیلی کثیف شده بود. کمی پودر آنجا دیدم و دستشویی را شستم. خیلی کمر درد گرفتم. کمی روی تکه سنگی نشستم تا کمرم باز شود.
ـ «ببین صفورا. من نمیدونم اینا تا کی هستن. اما باید حواست باشه جلوی اینا اون کار انجام نشه. جواد خیلی تیزه بفهمه پدرمو درمیاره. این مدت نبود یه کم ما راحتتر بودیم.»
با شنیدن صدای زری خانم سرم را پشت درختان پنهان کردم. حس کارآگاه بودن زنانهام گل کرد و خواستم ته ماجرا را کند و کاو کنم. گوشم را تیز کردم.
ـ «خانم اگه بهنام خان دستور بدن من جلوی اینا چی کار کنم؟»
معلوم بود در حرکتند و داشتند از من فاصله میگرفتند.
ـ «من خودم به آقا میگم. میگم یه مدت نفرسته چیزی تا درست بشه اوضاع. برو مانتومو بیار برم دم در ببینم چه میکنند»
ـ «چشم الان میارم»
محتاط اما سریع خودم را به خانه رساندم.
جواد را صدا کردم و به داخل اتاق دیگر رفتیم. از او بابت رفتن به مسافرخانه سوال کردم.
ـ «هیچی آخه موندنم اینجا درست نبود. رفتم تا راحتتر باشم»
ـ «این همه روز پول مسافرخونه دادی چی؟»
ـ «راستش زری خانم فهمید دارم میرم، پول جا رو داد و گفت تا هر وقت دوست داری بمون فکر پولش هم نکن. میخواستم حقوقت رو زیاد کنم. این به جای اون»
ـ «عجیب نیست؟»
ـ «نمیدونم. خیلی هم اصرار داشت من زیاد بمونم اونجا و برنگردم. منم رفتم مسافرخونه»
چند روزی گذشت. هر چه فکر میکردم به نتیجه نمیرسیدم چه شده بود که مادرم روز اول اینقدر عصبانی بود و بعد با دیدن زری خانم آنقدر تفاوت کرده بود.
بالاخره خجالت را کنار گذاشتم و از مادرم پرسیدم.
«هیچی دخترم، رفتم دستشویی وضعیت پوششی زری خانم خیلی بد بود. منم کلافه شدم این جواد تو این خونه بوده و این خانم جلوش اینجوری راه میرفته. بعد فهمیدم جواد نمونده خونه کلی غیرت جواد ذوق زدم کرد»
به فکر جواد رفتم. چرا جواد اصلا خوشحال نبود. نه از آمدن ما نه از حاملگی. ای کاش همه ما حرف دلمان را میزدیم تا سوء تفاهمها از بین میرفت.
علی از جایش بلند شد و حالت در فکر فرو رفته مرا با جیغ و دادش عوض کرد.
پیراهنم را با دست شستم. رفتم بیرون تا روی طناب پهنش کنم. یک جعبهای توجهم را جلب کرد. تا آن روز آنجا نبود. به طرف جعبه رفتم. داشتم نگاه میکردم که فشنگ روی زمین…