«صبح من» با دلنوشتهها: الهی هیچ ندارم. هر چه دارم از سَر لطف توست. پُر گناهم، اما به عَفوت چشم دوختهام. منِ نافرمانِ کج فهم را به بزرگیت ببخش.
نفهمیدم، نفهمیدم که معبود، تنهای تنها تویی. پرستیدم هر چه خواستهی دل بود. افسارم را به دست هوای نفسم سپردم، او هم آنقدر تاخت و تاخت تا مرا به گِل نشاند.
باز بندهی حقیر افتاده به گِل، در ماه میزبانیت به یاد «توبه» افتاد! میخواهد بازگردد… آری این داستان، تکراری است. هر سال توبه و انابه! چه بنده گستاخی!
اما تو خود گفتی که پناهی جز خدا ندارم. خودت گفتی اگر توبه شکستم، باز برگردم. برگشتم. آنقدر برمیگردم تا یاد بگیرم دیگر فاصله گرفتن، جایز نیست. هر بار از تو فاصله گرفتم، دنیایم منقلب شد… .
گویا طوفان بزرگی هستیام را تکان میدهد. هر دری را زدم، با تند باد روبرو شدم. اما تو را شکر میکنم که باز هم خدا را دارم. آرامش قلبم. تمام هستیام.
هر بار که به تو میاندیشم وجودم پر میشود از عشق. ذوق سرشارم میشود نتیجه با تو بودن.
محبوب من! این مسیر بندگی تا کی مرا به تو میرساند؟ در انتظارم برای رسیدن به تو! هیچ آرزویی والاتر نیافتم جز رسیدن. رسیدن به خالقی که از روحش در انسان دمید تا هدف خلقتش فناء فی الله باشد.
باید فنا شد. باید ذوب شد در این مقام. قرار بود هر چه میبینم تو باشی. هر چه میشنوم تو را به یاد بیاورم. اصلا قرار بود همه چیز تو باشی و دیگر هیچ نباشد. اما من نالایق چشمان دل و سرم کور شد. شیطان را امان نامه دادم. شد، آنچه نباید.
معبود من! هر چه را عبادت کردم، جز خدای خود. نماز خواندم، روزه گرفتم و… اما چه نمازی و روزهای. هر چه بود از سر عادت بود نه بندگی. لذت بندگیت آنقدر شیرین و انرژی بخش است که ذرهای از آن مرا به پرواز در میآورد. اما من، به زمین چسبیدم. بندگی نکردم که زمین گیرم و بال پرواز ندارم.
خدای من! کمک کن به خودم آیم. کمک کن همه چیزم خدا شود و بس! خدایا مرا بالهای پرواز ببخش تا اوج گیرم به سوی تو!